از طلوع ـمان سالها گذشته است و آن طراوت و تازگی در رگ هامان، از بین رفته است. خورشید از اوج گذر کرده و سایه هامان این بار نه در پس، ک مقابل است. چهره هامان، آن روشنایی و برق توی آن چشم ها، و نگاهی ک به "خواست های زیادی از زندگی" معنی می شد و لب هایی ک آسان به خنده باز می شد و پاهایی ک عادت نداشت طولانی مدت، ساکن بماند همگی رفته است. عوض می شوند چیز ها، در جهتی ناخواسته و تلخ. مشکی شدم، نگاهم به زمین افتاد و موهایم خلوت شد، مثلِ لیست آرزو هایم. و سایه ای ک از مقابل می رفت، حال، با پایین رفتن خورشید از دامنه های تنهایی ـم از هر طرف پیش می رود و همه جهانم را گرفته است. و برای من توی آسمان شب هایم ماهی نیست، نه ستاره ای. نه حتا هیچ کرم شب تاب سحر آمیزی. فقط پیش می رود و نسیمی سرد، بر تنی ک انگار است پر معنی می وزد. و دشت مقابلم به پهنه ای تاریک و بی اتمام زیر چشم هایم به مرز هایش نمی رسد. و نه حتا ساعت های شب، و صبح گاهی ک سالهاست بدان بشارت است.
درباره این سایت