ــهست آلـوــدگی



هیچوقت نگفت نباشیم، حرف نزنیم. همدیگر را نبینیم! هیچوقت نگفت نمی خواهم دگر این مسیر را با تو بودن و قسمتی ازم چه تماما قدی چه نشانه ای ازم، مثل یک گردنبند یا ک گزگز جای بوسه ام روی گونه اش، توی زندگی ـش ازم با او باشد یا ک نه، نگفت اما او، مثل من هم نبود. نه مثلِ منی ک خیال پردازی می کردم آینده را، و بسط می دادمش او را تماما قدی به هرکدام از آرزو هایم کاملا به شکلی مجزا و ظریف، تصور می کردم لباس هایش را یا ک بر فرض نحوه لبخند زدنش بر بلندایِ تپه ای مشرف به اقیانوسی ک یک فانوس دریایی توی منظره اش داشت یا ک تغییر چند پرده ای رنگ موهایش ک ممکن است از تاثیر  نور محو خورشیدِ نصفه توی دریا باشد حتا. اینطوری فرق می کردیم. او نمی دید هیچ آینده ای را. اگر ک در کنارم قدم می زد، برعکس راه می رفت و توجه ـش به پشت بود. هیچ دورنمایی نداشت هرچند ک در گذشته اش بودم اما او، توی آینده ها با من نبود. و من تنها ماندم، وقتی ک آینده شد. توی تمام مناظر و خیالاتی ک در گذشته ها در فکر پرورانده ام می ایستم و همیشه قسمتی از نگاهم، جایی ک او باید می بود، خالی ـست. حضوری خالی و هاشور خورده، ناشی از فقدانِ کسی ک می خواستم باشد ولی نبود.

 

:دی

من هنوزم چشمات یادمه. اون روزِ خاص ک خیلی سخت نیست به یاد آوردنش، نزدیکِ دانشگاهت کنار نهج البلاغه، روی اون نیمکت شکسته ک نشسته بودیم و من جلوت وایسادم و تو سرتو گرفتی بالا و بهم زل زدی:دی چشمات هنوز یادمه. توش خوشحالی بود، و پلک نمی زدی. یک جورِ کنجکاوی نگام می کردی، درواقع دنبالِ این بودی ک بگردی ببینی من دارم چی می بینم. ولی هیچوقت نخواهی فهمید ک من چی دیدم. چیزی نیست ک بلد بشه کلمه ـش کنم، یا اینکه نقاشی ـش رو برات بکشم :دی توی اون لحظه کوتاه، مثل دریایِ آشفته ای بودم ک می خواست همه ـت رو در بر بگیره و باز هم انگار بس نبود. دلم می خواست، همه تو در من باشه و اگر هم می شد، اون قسمتی از من ک هنوز من بود، ناراحت کننده بود.

 


به هر حال تو یک تابوت داری و منی ک از تک تک این کلمات متنفرم. به هر حال در تو اشتیاق کمی بود و منی ک سرشار از حماقتم. برایم فرقی نکرد، هزاران بار به چشم، به گوشت و قلبم دیدم و نفهمیدم، نخواستم چنین فهمیدنی را. به یقین، به قوانینِ جاذبه و هر چه ک بشود آن را معتبر شمرد. به تابش اولین پرتو صبحگاهی ک می نشیند روی این دنیای مادی، همگی معنای یکسانی دادند و من هم آن را شنیدم ولی نخواستم ک ببینم. صدایِ قلبِ من سنگین است و از درک کردنش منزجر می شوم. به پمپاژ حجمی از خون در رگ هایم، ک اگر اعدادش در بازه خاصی از ریاضیات صدق کند زنده می مانم. اما شب ها، به وقت تاریکی آنچنان مرا در برم می گیرد ک انگار، اگر لحظه ای از آن غافل شوم از تپش باز خواهد ایستاد و من از ترس حتا نفس نمی کشم. و از آن متنفرم. از آن متنفرم ک بدین گوشت و استخوان ها و نگاهِ فاسدم آلودم. ک این از روحِ من است، اگر از آن دست نمی کشم. روحی ک ارتفاع کمی دارد. 

 


از طلوع ـمان سالها گذشته است و آن طراوت و تازگی در رگ هامان، از بین رفته است. خورشید از اوج گذر کرده و سایه هامان این بار نه در پس، ک مقابل است. چهره هامان، آن روشنایی و برق توی آن چشم ها، و نگاهی ک به "خواست های زیادی از زندگی" معنی می شد و لب هایی ک آسان به خنده باز می شد و پاهایی ک عادت نداشت طولانی مدت، ساکن بماند همگی رفته است. عوض می شوند چیز ها، در جهتی ناخواسته و تلخ. مشکی شدم، نگاهم به زمین افتاد و موهایم خلوت شد، مثلِ لیست آرزو هایم. و سایه ای ک از مقابل می رفت، حال، با پایین رفتن خورشید از دامنه های تنهایی ـم از هر طرف پیش می رود و همه جهانم را گرفته است. و برای من توی آسمان شب هایم ماهی نیست، نه ستاره ای. نه حتا هیچ کرم شب تاب سحر آمیزی. فقط پیش می رود و نسیمی سرد، بر تنی ک انگار است پر معنی می وزد. و دشت مقابلم به پهنه ای تاریک و بی اتمام زیر چشم هایم به مرز هایش نمی رسد. و نه حتا ساعت های شب، و صبح گاهی ک سالهاست بدان بشارت است.

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تب سنج دیجیتالی شرکت سجاده نقش عطربازی از هر دری سخنی تور های ارمنستان خرما های با کیفیت ایران #آتش به اختیار تکنولوژی ایران بهترین عسل ایران asalex.ir وبلاگ من